از صـحبــت مـــــردم دل نـاشــاد گــــریــــزد چون آهــوی وحشی که ز صیاد گــــریزد پــروا کــند از باده کــشان زاهـد غـافل چون کودک نادان که از استاد گریزد دریاب کــه ایام گــل و صبـح جوانی چون برق کـند جلوه و چون باد گـریزد شادی کن اگر طالب آسایش خویشی کـــآســودگـــی از خــاطــر ناشاد گریزد. رهی معیری
گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود گاهی بساط عیش خودش جور میشود گاهی دگر تهیه بدستور میشود گه جور میشود خود آن بی مقدمه گه با دو صد مقدمه ناجور میشود گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود گاهی گدای گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو میشود گاهی برای خنده دلم تنگ میشود گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود ((قیصر امین پور))
درباره این سایت